یار



ای صدایم همه با موج تو تنظیم شده

دوستت دارم و ماه شبِ هستیم شده


روزگار من از آن روز که تو آمده ای

با نگاه های مه آلود تو تقویم شده


من که محکوم به جرم تو شدم باز  ولی

جرم زیبایی ات آیا به تو تفهیم شده؟


دور از آغوش تو دلتنگ ترینم آری

پهلوانی که به آغوش تو تسلیم شده


بی تو با هرچه که باشد همه محکوم شدم

مثل مظلوم ترین کشور تحریم شده


نه فقط این غزل تازه سید ، بلکه  

دفتر عاشقی من به تو تقدیم شده


به شعرم واژه های تلخ با انکار می چسبد
هوای شهر تهران و شبی بیدار می چسبد
به حالم بغض می خندد،درونم از تهی سرشار
نگاهم بر سکوت سرد این دیوار می چسبد
در این دنیای نا امید تویی تنها امید من
میان گریه ها لبخند هم انگار می چسبد
میان ظلمت شبهای من ای ماه روشن باش
که نورت در کنار شامگاهِ تار می چسبد
بخواب ای کودک تنهایی و رویای خاموشم
بخواب آرام آرامم ولی بیدار می چسبد
درون سینه ام شعری ست اما تلخ
به کام شاعر غمگین فقط سیگار می چسبد


وقتی که سهمم از زمین قدری تبسم بود
هر سال از این زندگی یک فصل پنجم بود

فصلی که پر بود از تنفر ، خشم ، از نفرت
فصلی که در آن مردمش یکسر تهاجم بود

جایی که دل بستن فقط مال مترسک هاست
مشروب ها از الکل یک خوشه گندم بود

یک نعره آنجا از زمین تا آسمان رفت و
مرداب طوفانی شد و دنیا تلاطم بود

عجب فصل عجیبی بود فصل پنجم عاشق
که شاعر هم دچار یکسری سو تفاهم بود



دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم

دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم


تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی

چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم


چرا نمیشود حتی بدون تو خندید

چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم


چرا نمی رسد این بهار بعد از تو

چرا نمیرود این خزان سال خودم


اگر ندهی پاسخی به جان خودت

که میروم به نیستی و بی خیال خودم



دوباره پرشده اینجا ،با برگ سرخ پاییز

عزیزم باز زیباتر شدی ، این صبح را برخیز


به سرزمین آرزوهای کودکیت باز آی

از این همه خواب های کهنه ات بگریز


نگفتم میرسد روزای بارانی، ولی حالا

تو و باران زیبایی،منو این شِکوه یکریز


عجب پاییز زیباییست این پاییز لامذهب

هوای شهر باز از عطر گیسویت شده لبریز


تو را حس میکند هردم غزال حافظ از شیراز

تورا اینجا نوای شهریار می خواند از تبریز


من آن ابرم که عاشق گشته ام ،با گریه می آیم

ملاقاتت کنم ای سرزمین سبز حاصلخیز


بیا برخیز ای شاهزاده قصر هزار انگور

بریز این پیکِ پاییزِ شرابِ عشقِ بی پرهیز


شانه های دلربای یار میخواهم فقط
تکیه گاهی مثل یک دیوارمیخواهم فقط

مانده ام من بر سر یک اشتباه لعنتی
فندکی با چند نخ سیگار میخواهم فقط

در هوای سرد پاییز و به یادش نیمه شب
شاملو را با نوای تار می خواهم فقط

شک و تردیدی که افتاده به جانم اینچنین
جسم و روح یار را بسیار می خواهم فقط

سید امشب را به یاد یار نجوا می کند
باز هم یک کاغذ و خودکار می خواهم فقط


نفس می کشم عمیق و دمش باز می دهم

بغض نشسته در گلوی نفس های مرد را


کز می کنم کنار نفس های گرم تو 

دلگرم می کنم دم این حس سرد را


پاییز می رسد ، دل من زرد می شود

می باردم به پای تو گلبرگ درد را


با زل زدن به عکس تو ،من شعر میکنم

آن واژه ای که بر تو نبازد ، نبرد را


نفس می کشم عمیق و دمش گیر می کند

بغض نشسته در گلوی نفس های مرد را


در نگاهت خود به ظاهر مرد کردم

من در درونم آن نباید کرد ، کردم

دانسته بودم بی توبودن مرگ حتمیست

دانستن بی دانشم را سرد کردم

تا در خودم عادت کنم حرفی نگفتم

رفتی و از قلبم خودم را ترد کردم

من همچو زخمی ها پرانم را گشودم

هی ضربه خوردم هی برایت درد کردم

گفتم که آبان می رسی مرداد رد شد

برگان سبزی را که دیدم زرد کردم


زنده ماندن با خیال مرگ جنگیدن نداشت

این دو روز زندگی اینگونه رقصیدن نداشت

بوسه از لب های تو بودش روزی حسرتی 

سیب بکری بود اما ارزش چیدن نداشت

بعد تو تصویر من را آینه گم کرده بود

حال من حتی برای آینه دیدن نداشت

خود زمین خوردم که تا سرپا شوی آن روزگار

من زمین خوردم ولی آن لحظه خندیدن نداشت

مرگ پایانی شود در روزگار مبهمم

تا که بودی در کنارم مرگ ترسیدن نداشت


باز هم خوانده به خود دلبرجانانه مرا

برده است نیمه شعبان در میخانه مرا

آن جفا کار فسون با لبک نسترنش

داده است جرعه شراب ازمی وپیمانه مرا

با خط دور لبش با صنم جان و تنش

داده است مستی جان از تب جانانه مرا

کرده است زلف رها بر سر و بر شانه خود

می کند مست و خمار دلبر افسانه مرا

سیدم گشته به دنبال دل سوخته اش

که لب چون شکرش کرده چو دیوانه مرا


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها